سفارش تبلیغ
صبا ویژن
123
 
شنبه 90 دی 24 :: 12:12 صبح :: نویسنده : shervinhk

 

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم    

تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی    

او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا    

 

 

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم    

تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود    

او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت    

 

 

معلم گفته بود انشا بنویسید    

موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت    

 

 

من نوشته بودم علم بهتر است    

مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید

تو نوشته بودی علم بهتر است

شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی

او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود

خودکارش روز قبل تمام شده بود

 

 

معلم آن روز او را تنبیه کرد

بقیه بچه ها به او خندیدند

آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد

هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد

خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته

شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم

گاهی به هم گره می خورند

گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

 

 

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار

توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد

تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن

بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید

او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش

بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

 

 

سال های آخر دبیرستان بود

باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

 

 

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم

تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد

او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت

 

 

روزنا مه چاپ شده بود

هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

 

 

 




موضوع مطلب :


 
درباره وبلاگ



آرشیو وبلاگ
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 13394